دود می خیزد ز خلوتگاه من .... کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟ با درون سوخته دارم سخن.. کی به پایان می رسد افسانه ام؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر ... خویش را از ساحل افکندم در آب، لیک از ژرفای دریا بی خبر ... بر تن دیوارها طرح شکست .. کس دگر رنگی در این سامان ندید ... چشم می دو,تمام,حرفم ...ادامه مطلب