بزنیم به جاده قدیم...

ساخت وبلاگ

امان از این دنیای مجازی.. هر چند.. اینجام مجازیه .. اما .. با کلی خاطره ست... 

یاد دهه 90 افتادم.. یکی از بهترین دوستام تو دانشگاه منو با دنیای وبلاگ آشنا کرد..

سال 92 اولین پستم را گذاشتم..

با دوستای وبلاگی.. که روزهامون با خنده، اشک، دعوا و آشتی می گذشت...

از اینستا بدم میاد.. چون باعث میشه آدم از دنیای اطرافش دور بشه..

اما من نمی خوام دور بشم از روزهای قدیمم..

قدیم ها قشنگن.. مثل یه خاطره.. یه نوستالژی ..

با یادآوریشون، نگذاریم از بین برن..

گاهی وقتا باید زد به جاده قدیم.. 

بگذریم..

دلم براتون تنگ شده بود .. 

چه می کنین با این روزهای کرونایی..؟

بالاخره واکسن اومد... 

تقریبا کشورهای دیگه به حالت اول برگشتن .. اما ایران فعلا درگیره..

اما خب.. جای شکرش باقیه که حداقل واکسن اومد..

منم واکسن زدم..

واکسن ضد ویروس کرونا هم ساخته شد..

اما هنوز واکسنی نیومده که قلب های شکسته رو تسکین بده..

قلب هایی که پر از دردند.. پر از کسایی که اومدند و یه ضربه ای زدند و رفتند ...

قلبهایی که باهاشون بازی شد..

دیروز داشتم به عکسهای قدیمم نگاه می کردم..

چه راحت، بدون هیچ ماسکی می رفتیم بیرون و .. ترس از دست دادن جون خودمون

و بقیه رو نداشتیم..

یاد پاییز سالهای گذشته بخیر.. 

زیر بارونی که می بارید، به سرعت می رفتم سمت مترو.. با هندزفری توی گوشم

که صدای آهنگش، دنیام رو پر میکرد..

و قدم زدن روی شاخ و برگهای درختای پاییزی.. بوی خاکی که بلند میشد...

تا اینکه می رسیدم خونه.. با خستگی زیاد..

حالا که دارم فکر میکنم، چه قد اون خستگی ها رو دوست داشتم..

شاید باورتون نشه، ولی دلم میخواد اون خستگی ها دوباره تکرار بشن..

اون دوندگی ها.. اون عجله ها برای رسیدن به مقصد.. 

حالا این مقصد میخواست خونه باشه.. میخواست دانشگاه باشه.. یا محل کارم باشه..

یا رفتن پیش یک دوست باشه..

یا.. تنهایی قدم زدن باشه..

دلم تنگ شد برای اون روزها..

ای کاش.. فقط ای کاش.. یه ماشین زمان بود.. 

اونوقت به عقب برمی گشتیم..

این روزها درگیر زبانم هستم.. درگیر رزومه جمع کردن..

بیشتر از روزهای دیگه مصمم هستم برای رفتن از این سرزمین..

مثل بقیه که با کوله باری از خاطره، مجبور به ترک وطن شدند...

سخته.. میدونم.. اما چاره ای نیست...

باید پا روی دل گذاشت.. باید رفت و یک دنیای جدید ساخت..

دنیایی که خودت می تونی به وجودش بیاری.. با تمام چیزهایی که دوستش داری..

هر چند..

هر چیزی، در جایگاه خودش قشنگه..

پیشرفت، موفقیت و خوشبختی، کنار خانواده ت و در وطن خودت هست که زیباست

و به دل می شینه ..

اما.. امان از این روزگار...

14 شهریور هم شد و من وارد 29 سالگی شدم..

29 سالگی..

هنوز برام گنگه...

آخه روزگار نامرد، چرا اینقد عجله.. !!

یه خورده آهسته تر برو جلو....

بزار باورم بشه سنم رو...

این روزها بیشتر از هر لحظه ی دیگه ای به دنیای هری پاترم پناه می برم..

نمیدونم چه جادویی تو این دنیای رولینگ هست که منو غرق خودش میکنه 

و نمی گذاره که دنیای اطرافم، تنهاییم رو به رخم بکشه..

نمی گذاره فکر کنم که کی قلبم رو شکست با اون حرفاش..

در درونم که پر از جنگ عقل و احساسه، دنیای هری مثل یک پناهگاهه برام...

آره... 

دنیای بیرون خیلی بی رحمه..

اما..

این نیز بگذرد...

نوشته شده در یکشنبه دوم آبان ۱۴۰۰ساعت 22:23 توسط مریم پاتر|

مریم پاتر...
ما را در سایت مریم پاتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0maryampatterd بازدید : 105 تاريخ : شنبه 3 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:20