نقطه عطف این آشنایی..

ساخت وبلاگ

I've seen the world, done it all

Had my cake now

Diamonds, brilliant, in Bel-Air now

Hot summer nights, mid-July

When you and I were forever wild

The crazy days, city lights

The way you'd play with me like a child

....

I've seen the world, lit it up

As my stage now

Channeling angels in a new age now

Hot summer days, rock and roll

The way you play for me at your show

And all the ways, I got to know

Your pretty face and electric soul

....

?Will you still love me

?When I'm no longer young and beautiful

?Will you still love me

?When I've got nothing but my aching soul

I know you will, I know you will

I know that you will

?Will you still love me when I'm no longer beautiful

.....

Dear lord, when I get to heaven

Please let me bring my man

When he comes tell me that you'll let him in

Father tell me if you can

All that grace, all that body

All that face, makes me wanna party

He's my sun, he makes me shine like diamonds

....


درست یک سال پیش....

یک سال شد.. از قطع رابطه ام با اون..

چرا این آهنگو گذاشتم.. ؟ چرا این پست رو گذاشتم؟ چرا گتسبی رو؟؟؟

چون نقطه عطف آشنایی ما، گتسبی بود..

درست یک سال پیش، همین موقع ها بود که ازم خواست بهش فیلم خوب

معرفی کنم..

منم گتسبی رو بهش گفتم. اون دید. راجع بهش حرف زدیم...

صحبت راجع به شخصیت دیزی و گتسبی بود که باعث شد به هم نزدیک تر بشیم..

و رابطه ی عمیقتری بینمون شکل بگیره..

البته.. حس و علاقه ی من فقط به معرفی فیلم گتسبی به اون

محدود نمیشد...

تا قبل از اینکه من بیوفتم تو اون کلاس و با اون آشنا بشم، یه خواب عجیبی دیدم..

معمولا یه چند روز تعطیلات بین ترم داشتیم. تو اون تعطیلات من ترجیح دادم فیلم ببینم..

گتسبی رو انتخاب کردم و نگاه کردم...

شبش، خواب دیدم که یه پسری قد بلند با کت و شلواری که تنش بود و

تیپ خود گتسبی،

بهم گفت: مریم، برگرد .. من برگشتم و دیدمش..

به جای دیکاپریو، اون بود.. من این خوابو دیدم ولی اون پسر رو نمیشناختم.. وقتی بیدار

شدم، از این خواب عجیب و غریب که دیده بودم، به کسی چیزی نگفتم..

بعد از چند روز، سایت ثبت نام باز شد و من قرار بود که کلاسم رو با همون استاد

قبلیم ادامه بدم.

فک میکردم کلاسای استادم فعلا خالی می مونه.. برای همین گفتم بعدا

ثبت نام میکنم..

غافل از اینکه خیلی از بچه ها با استادم کلاس برداشتن و اون تایم با اون استاد

پر شد و من نتونستم بردارم.. خلاصه، مجبور شدم با یه استاد دیگه و کلاس دیگه

زبانم رو ادامه بدم..

جلسه ی اول، خیلی از بچه ها غایب بودند.. و البته منم هیچ کدومشونو نمیشناختم.

جلسه ی دوم، وقتی وارد کلاس شدم، دیدم چه قدر شلوغه. طوری که

جای نشستن نبود..

به زحمت کنار یکی از بچه ها جا پیدا کردم..

خلاصه، درس شروع شد.. استاد ازمون خواست که speaking رو با همکلاسی هامون

تمرین کنیم.. و به اون هم گفت که برو با مریم و فلانی یه اکیپ بشین..

اون اومد سمت ما.. من هنوز ندیده بودمش.. به محض اینکه دیدم، جا خوردم.

انگار برف بهم وصل کرده بودند.. چیزی که دیدم باور نمیکردم..

این، همون پسری بودش که تو خواب، به جای دیکاپریو با همون کت و شلوار

دیده بودمش..

(الان پیش خودتون میگین یه قصه ی فضایی و یا تخیلی دارم براتون تعریف میکنم و تو

دلتون ممکنه بهم بخندین و یا حتی مسخره م کنین.. نمیدونم بگم

خوشبختانه یا متاسفانه، اما از این دست اتفاقات غیرقابل باور، تو زندگیم زیاد رخ داده

که باورش برای خودمم سخته.. چه برسه به شما)

خلاصه، از این قیافه ی متعجب و پریدن یه دفعه ی من، خودشم تعجب کرد..

طفلک فکر کرد کاری کرده که اینقدر من ترسیدم..

بعد از اون، هر جلسه که روبه روم نشسته بود، همه ش به چهره ش یواشکی

نگاه میکردم....

یه علامت سوال بزرگ بالای سرم نقش بسته بود که من چرا باید خواب یه آدم

غریبه ای رو ببینم که اصلا نمیشناسمش..اصلا از وجودش خبر ندارم..

اونم تو قالب فیلم گتسبی ..

به خودم اومدم.. دیدم یواشکی به این غریبه ی آشنا علاقمند شدم..

یواشکی دوستش داشتم..

بعد اون، طی یه سری اتفاقاتی ما با هم ارتباط گرفتیم..

اولش تا یه جایی تقریبا با هم رسمی برخورد میکردیم..

اما بعد از فیلم گتسبی، همه چی بینمون تغییر کرد...

برای همین، گتسبی و داستانش منو یاد اون میندازه..

تا قبل از اون، گتسبی برام صرفا یک داستان و فیلم عاشقانه بود که ساده

ازش می گذشتم..

مثل رمانها و فیلمای عاشقانه ای که تا الان دیدم..

اما...

اما بعد از اون برام خاص شد.. معنی دار شد...

بعد از اون، همه چی برام عوض شد..

بعد از اون، دیگه همه چی برام رنگ باخت..

زندگی.. امید.. آرزوهام.. خودم.. اعتماد به نفسم....

هدف هام.. نگاهم نسبت به آدمها..

بعد از اون، من کلا یه آدم دیگه شدم...

اگر یه دلیل دیگه ای بود که به خاطرش میخواستم ایران بمونم، اون بود..

میدونم.. خانواده، دوستان، همه برام عزیزن و جای خودشونو دارن..

اما اونم تو قلبم جای دیگه ای داشت..

حیف که نفهمید..

اما.. هر وقت فیلم گتسبی رو می بینم، هروقت کتابشو میخونم،

هر وقت آهنگ و ملودی هاشو گوش میدم،

یاد اون میوفتم..

بهم نگید که فراموشش کنم.. چون توانشو ندارم..

یه وقتایی خیلی از اتفاقایی که برامون تو زندگی می افته و بعدش تبدیل به یه

خاطره میشه، رو نمیشه فراموششون کرد..

یه جایی، تو یه گوشه از ذهنت، تو ناخوادآگاهت، قرار میگیره..

وقتی وارد یه رابطه میشی.. یه سال، دو سال، حتی یک ماه.. بعدش به

هر دلیلی اون رابطه کات میشه، تو دیگه نمیتونی فراموشش کنی..

درسته که به ظاهر همه چی تموم شده...

اما بعدش، وقتی پاتو میزاری بیرون از خونه،

یه کوچه،

یه فصل،

یه آهنگ،

یه فیلم،

یه عکس .... باعث میشه که یادش بیوفتی ..

اونوقته که به خودت میای و می بینی که صورتت خیس از اشکه...

ای کاش مثل فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک، میتونستم برم یه جایی

این ذهن شلوغمو پاک کنم..

از هر چیز و هر کسی که ناراحتم میکنه..

از اون.. از حرفاش..

هعی.. قلبمو به کی سپردم...

....

نوشته شده در شنبه دوازدهم خرداد ۱۴۰۳ساعت 1:45 توسط مریم پاتر|

مریم پاتر...
ما را در سایت مریم پاتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0maryampatterd بازدید : 3 تاريخ : شنبه 9 تير 1403 ساعت: 19:10