بهاری که برایم خزان شد...

ساخت وبلاگ
سلام.. ببخشید دیر اومدم.. 

اصلا نمیدونم چه جوری باید شروع کنم به نوشتن..

امسال ما... عید نداشتیم.. 

بعد از این هم نخواهیم داشت...

متاسفانه پدربزرگ عزیزم، روز یکشنبه، 13 اسفند سال 96 فوت کرد...

سیاه پوش شدیم.. عزادار شدیم برای همیشه...

دل من که همینجوریش عزادار بود.. عزادارتر شد...

درست روز تولدش که تازه میشد 80 سالش، افتاد بیمارستان.. متاسفانه ریه اش آب آورد و 

قلبش هم بیست درصد کار می کرد.. نمیتونست نفس بکشه..

باباجون همیشه میوفتاد بیمارستان و ما هم امید داشتیم که برمی گرده و برمی گشت.. 

اما این دفعه...

نمیدونم.. نمیدونم چی بگم.. اشکام نمیزارن براتون تعریف کنم...

انگار داره تمام اون لحظه ها برام زنده میشه..

وقتی تو آی.سی.یو بود و دیدمش، دلم یه دفعه ریخت پایین.. نمیدونم.. حس بدی داشتم..

این دفعه حس خیلی بدی داشتم.. دستاشو گرفتم تو دستم.. دستاش گرم بود..

با انگشتاش، فشار کوچیکی به دستم داد.. همون دستهایی که باهاش کلی کمک

می کرد به همه..

با همون دستاش که کلی با نوه هاش بازی می کرد...

من نوه ی بزرگش بودم.. همیشه جایگاه خاصی برام تو بین نوه ها قایل بود..

تنها کسی که تو فامیل مادرم، منو واقعا دوست داشت، پدربزرگم بود...

روز شنبه، 12 اسفند، کلاس کوفتی دانشگاه رو داشتم و مجبور بودم برای کار پروژه ام،

برم.. ولی ای کاشششششششش نمیرفتم.. 

روز یکشنبه.. همون روز نحححسسسسسسسسسسس رسید... همون روز گند...

صبح ساعت 9 کلاس داشتم و طبق معمول برای رفتن آماده می شدم..

بابام معمولا منو میرسونه دانشگاه..

وقتی نشستیم تو ماشین، گوشی بابام زنگ خورد...قلبم همزمان با زنگ تلفن بابا، ریخت پایین.. 

فهمیدم پشت خط، داییمه.. داییم چون خودش دکتر ارتپد اون بیمارستان هم بود، پیش 

پدربزرگم می موند و مراقبش بود..

چون تو آی.سی.یو نمیزارشتن کسی پیشش بمونه....

بابام... انگار که حرف اون شخص پشت خط رو تکرار کنه، یکدفعه گفت: باباجون فوت کرد؟؟؟؟؟؟

من.. نمیدونم حالمو چه جوری براتون توصیف کنم.. 

به نفس نفس افتاده بودم.. دنیا دور سرم می چرخید..

انگار روزگار نامردیشو بیشتر به رخم می کشید..

به بابام گفتم من امروز نمیرم دانشگاه.. از همون راهی که رفته بودیم، برگشتیم..

با اون حال خرابم، قرار بود این خبر نحس رو به ...مادرم بدم.. 

چه روزهایی رو گذروندیم...

روز خاک سپاری.. سوم.. هفتم.. چهلم.. همه مثل یه کابوس بود برامون..

انگار تو یه کابوسی قدم میزدم که هیچ وقت قرار نبود تموم بشه.. 

هردفعه چشمامو می بستم و دوباره باز می کردم و می گفتم نه.. این یه کابوسه.. االان...

الان بیدار می شم و می بینم باباجونم اومده خونه و الان کنار بچه هاش و نوه هاشه...

ولی وقتی چشمامو باز می کردم، با جای خالیش روبه رو میشدم..

تختش..کلاهش.. عصاش...

نابودم .. نابود...

دیگه برای همیشه از یکشنبه ها متنفرم..

از عدد 13 متنفرم...

از اسفند متنفرم..

از سال 96 متنفرم...

دلم.. دلم برای لبخندش.. برای مهربونیاش .. تنگ شده.. 

هر وقت میومدیم خونه پدربزرگم اینا، همیشه پدربزرگم دم در میومد استقبالمون.. 

همیشه بهش میگفتیم باباجون شما چرا؟

بدون اینکه چیزی بگه پیشونیمون رو می بوسید...

هر سال عید خونه پدربزرگم، درست بعد از سال تحویل می رفتیم و .. 

اما امسال .. همه جمع شدیم کنار عکسش.. و سال رو تحویل کردیم...

دلم براش تنگ شده...

خدایا.. حکمتت رو شکر..نمیدونم چی بگم.. 

بهار برای همیشه برای ما خزان شد..

دیگه اون بهار، بهار نمیشه...وقتی تو نباشی، دیگه هیچی برامون بهار نیست و خزونه...

درست موقعی که پدربزرگم فوت کرد، مصادف شد با جشن و سرور ازدواج دوستام و

همسایه ها و همکلاسی هام و...

نمیدونم چرا یه دفعه همه شون موقعی که من پدربزرگم فوت کرد، رفتن سرخونه و

زندگیاشون.. نه خوشحالم.. نه ناراحت.. فقط برام جای سواله.. 

اینکه یه دفعه هم عزادار میشی، و هم خبر ازدواج و خوشحالی بقیه رو می شنوی...

تو بین تمام غصه هام، خبر ازدواج این رو .. اون رو می شنیدم.. 

نمیدونم چی بگم.. ما عزادار و همه شاد.. 

خدایا، ای کاش حکمت کارهاتو می فهمیدم...

نمیخوام دوباره ناشکری کنم.. با تمام حکمتات، بازم دوستت دارم..

اما نمیدونم چرا نمیتونم درک کنم که تو این همه غصه ای که داریم، باید بشنوم که

دوستام دارن ازدواج می کنن.. جشن و شادی و سرور دارن.. 

پدربزرگم همیشه میگفت که آرزو دارم عروسی نوه هامو ببینم...

اما...... این روزگار لعنتی نذاشت..

ای تف تو روی این روزگار کنم که همیشه "نه" میاره.... 

دیگه قلبی برام نمونده ... دیگه هیچ حسی ندارم..

مثل کسی که انگار از شدت درد، بی حس شده باشه.. 

مثل یه آدمی شدم که بی هدف برای خودش تو یه کوچه خلوت بارونی، با قلبیپر از غم،

قدم میزنه...

میره جلو.. نمیدونه داره کجا میره...

با این اتفاق دیگه اون شور رو شوق درس خوندن ازم سلب شده...

همون شور و شوقی که روزهای اول داشتم..

همون روزی که خبر قبولی ام تو ارشد رو به پدربزرگم دادم و 

گفت: قربونت برم و .. بعد با خوشحالی تمام منو بغلم کرد... 

قرار بود که بعد از تموم شدن درسم و دفاع ام، یه جشن فارغ التحصیلی خونه پدربزرگم اینا

بگیریم..

همیشه میگفت: به بچه ها ، دامادها، و نوه هام افتخار میکنم..

چه قدر ذوق داشتم از اینکه دلم میخواست پدربزرگم رو به جلسه دفاع ام دعوت کنم.. 

تو دلم می گفتم که اگه باباجون بیاد جلسه دفاع، حتما به نوه اش افتخار می کنه...

اما.. 

دیگه دلم نمی خواد.. دیگه اون حس و شوق ادامه تحصیل رو ندارم..

ببخشید.. سر شما رو هم درد آوردم...

شرمنده که دیر به دیر میام.. 

قدیمها این وبلاگ، جون داشت.. شوق داشت.. 

اما الان وبلاگمم مثل دل خودم، انگار خاک گرفته.. از بس سر نمیزنم...

حرف آخرم تو این پست، اینه که ...

قدر همدیگه رو بدونیم..

دوست داشتن رو موکول نکنیم به فردا.. 

ممکنه که اصلا فردایی نباشه...

ممکنه که روز بعد هم باشه ولی عزیزانتون دیگه نباشن...

روزها و ماه ها و سالها، دیگه تکرار شدنی نیستن..

زندگی کوتاهه.. خیلی کوتاه..

 

مریم پاتر...
ما را در سایت مریم پاتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0maryampatterd بازدید : 145 تاريخ : يکشنبه 19 اسفند 1397 ساعت: 11:34