یک اتفاق واقعا خوب...

ساخت وبلاگ
سلام..

بالاخره اومدم ولی با تاخیر فراوان.. کلی دلیل دارم برای این دیراومدنم...

این چند ماه اتفاقای جورواجور واسم افتاد.. خیلی بد.. خیلی عجیب..و حتی خوشحال کننده..

اول اینکه، متاسفانه به خاطر همون مشکل معده م که گفته بودم، تو اردیبهشت ماه، 8 روز

بیمارستان بستری شده بودم..

8 روز، برام عین 8 سال گذشت.. 8 روز دوری از خونه.. فکرای جورواجور..

کارای دکترا.. تزای مسخره و تئوری های جدید که واسه معده م میدادن...

تو اردیبهشت بود که یه روز حالم به طرز وحشتناکی خراب شد.. شاید باورتون نشه، یک

هفته تمام نه تونستم غذا بخورم و نه آب ... چون اگه حتی یه چیکه آبم میخوردم، حالم بد

میشد..

هر دکتری میرفتم یه چیزی میگفت.. یکی میگفت ویروس گرفتی.. 

یکی میگفت معده ت ورم کرده.. 

بالاخره نصفه شب.. روز پنج شنبه.. یادمه که فرداش یا پس فرداش فک کنم روز انتخابات 

بود، مادر و پدرم من رو به اورژانس بیمارستان بردن..

دکتر اورژانس گفت که معده م ورم کرده و شنبه برم پیش دکتر معده ی خودم تا اون داروی

جدید بده و حالم بهتر شه..

جمعه با چه حالی رفتم رای دادم.. نمیتونستم راحت وایسم.. دولا شده بودم..

عین پیرزنا که خم میشن و راه میرن.. 

خلاصه .. شنبه، به محض این که دکتر م منو دید، گفت باید بستری بشی و وضعیتت بحرانیه..

بستری شدم و قرار شد که فقط 3 روز بستری بشم و بعدش مرخص بشم..

اما..

نشد..

8 روز شد.. 8 روز با حرفای مسخره ای که میزدن تو دل من و خانواده م اضطراب وارد می کردن..

خیلی مسخره بود.. اصلا تیم پزشکی تشکیل داده بودن..

خلاصه .. بعد از روز سوم بیمارستان، دکترم با توجه به آزمایش هایی که از سر تا پا ازم گرفت، 

گفت سنگ کیسه صفراست..

فرداش دوباره یه آزمایش دیگه گرفتن.. و گفتن که احتمال وجود هپاتیت A هم هست..

منو به یه بیمارستان دیگه منتقل کردن تا دوباره ازم یه آزمایشی بگیرن که دستگاهش توی

بیمارستان خودم نبود.. خلاصه .. یه دکتر دیگه م اومد و بدون اینکه معاینه ام کنه،گفت که

عفونت خونی دارم و این حرفش، باعث گریه ی مادرم شد.. 

ینی 8 روز اینا با روح و روان خودم و خانواده م بازی کردن.. واقعا دستشون درد نکنه..

به اندازه ی کافی این روزگار مسخره با روح و روانم بازی کرد.. فک کنم کافی نبود این بازی های 

مسخره ی این دنیا.. 

خسته شده بودم..

اونجا بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم که دعا کردم سرطان بگیرم..

اونجا بود که فهمیدم نباید به درگاه خدا ناشکری می کردم.. 

یادمه شب آخر بود که از ته دلم اشک ریختم...

با وجود حال بدم و این همه آنژوکت که بهم وصل بود، نتونستم نماز بخونم.. 

بنابراین تو دلم با خدا حرف زدم و گفتم: خواهش می کنم .. دیگه بسه.. خسته شدم.. 

اشتباه کردم.. غلط کردم.. دیگه ناشکری نمی کنم.. با این اتفاق یه تو دهنی خواستی

بزنی به تمام ناشکری هایی که به درگاهت کردم.. و.. خلاصه .. بهش گفتم به درک که

کسی منو نمیخواد...

به درک که یه همدم عاشق تو این زمونه مسخره ندارم..

فقط ازت میخوام سلامتیم رو بهم برگردونی..

شاید باورتون نشه..

اون 8 روز بهم نشون داد که دوری از خانواده م .. از دست دادن سلامتی م ..

از دست دادن شادی، میتونه چه قد نابودم کنه.. 

از همه بدتر ..

فکر اینکه جونمو از دست بدم، تو این هیاهوی تئوری های مسخره ی دکترا، که کم مونده

بود فقط سرطان رو بهم نسبت بدن، داشت دیوانه ام می کرد..

فکر اینکه تو این جوونی انصاف نیست که همه به آرزوهاشون برسن و من، با بدن به

این جوونی، برم زیر خاک .. 

انصاف نیس که برای همیشه از دیدن خانواده م محروم بشم.. 

انصاف نیس با مرگم به این زودی فراموش بشم.. همون طور که همه ی ما تا وقتی

تو این دنیا هستیم اصلا یادی نمی کنیم از تمامی عزیزانمون که زیر خاکن...

بنابراین.. از خدا ملتمسانه خواستم که دوباره سلامتیم رو بهم برگردونه و من رو از این

بیمارستان کوفتی مرخصم کنن..

بهش قول دادم که وقتی مرخص شدم، هر روز بندگیشو کنم.. هرروز سجده کنم به درگاهش.. 

و...

همینم شد

روز شنبه که دقیقا با حساب روز شنبه میشد 8 روز، دکتر منو مرخص کرد.. 

مثل یه معجزه بود برام..

البته فقط این نبود..

اون روز که قرار بود فرداش،جواب بیشتر آزمایشات اصلیم که مربوط به عفونت خونی و هپاتیت

بیاد، شب قبل با خدا این حرفا رو زدم.. چیزی که دیدم اصلا باورم نمیشد.. 

اصصصصصصصصصصلا باورم نمیشد.. 

آنزیم های کبدم که بالا رفته بود، به حالت عادی برگشت..

تمام آزمایشاتم منفی بود.. نه عفونت خونی داشتم.. نه هپاتیت.. 

اون روز که از بیمارستان مرخص شدم از خوشحالی گریه م گرفت..از اینکه خدا بعد این همه

مدت قهر و دعوایی که باهاش داشتم، صدامو شنید..

از اون روز دوباره با خدا دوست شدم و حسابی با هم آشتی کردیم...

مثل دو تا دوست قدیمی که انگار بعد از چند سال همیدگه رو دیدن و از شادی هم رو در آغوش

می گیرن.. 

فقط یه مسئله ای همچنان سرجای خودش باقی موند .. 

اونم سنگ کیسه صفرا بود..

دکتر خودم گفت که تا زمانی که اون سنگها، اذیتت نمی کنن من دستور عمل نمیدم.. 

و گفت که باید با قرص خوب شم.. ولی ممکنه یک روز حالت اورژانسی پیدا کنه و مجبور

بشم سریع عمل کنم..و گفت که علت به وجود اومدن سنگ کیسه صفرا بیشتر زمینه ارثی

داره و از اونجایی که خانواده ی پدریم، اکثرا همه شون کیسه صفرا عمل کردن، متاسفانه

این مسئله بهم به ارث رسیده..

خلاصه.. با وجود این که مرخص شده بودم اما هم خودم و هم خانواده م از این نگران بودیم

که نکنه یه وقتی یه جایی این صفرام حالت اورژانسی بگیره و اونوقت شایدم تو جایی باشه

که اصلا دسترسی به هیچ بیمارستانی نداشته باشم.. مثلا مسافرت.. بیرون .. یا هرجا دیگه..

خلاصه خیلی نگران بودیم ..

از اونجایی که عمه م با اینکه جوون هست و تازه عمل کرده بود، ازش یه مشورتی گرفتیم و

شوهر عمه م یه بیمارستان خوب بهم معرفی کرد که هم دکتراش خوبن هم کلا بیمارستان..

خلاصه رفتیم اونجا پیش یه دکتر جراح فوق العاده که میگفتن تو ایران تکه..

دکتر جراح تا تمام آزمایشات و عکس هامو دید، خیلی رک گفت که باید سریع عمل شم.. منتها

چون تازه از بیمارستان مرخص شده بودم، گفتش که فعلا قرص بخورم تا سنگ هام از اون حالت

چسبندگی دربیاد .. بنابراین برای یک ماه بعد بهم وقت داد..ینی 19 تیرماه.. تا خود 19 تیر،

استرس داشتم.. 

انواع و اقسام فکرای جور واجور میومد سراغم.. سرسجاده از خدا خواستم که این عملم هم

موفقیت آمیز باشه و زنده از زیر عمل بیام بیرون..

با این که قبلا یه بار عمل جراحی داشتم برای بینی م، اما جراحی کیسه صفرا اولین

جراحی ای بود که باب میل خودم نبود.. اما چاره ی دیگه ای هم نداشتم..چون بدجور صفرام

ورم کرده بود و دکتر میگفت هرلحظه ممکن بود که بترکه و این سنگها با عفونتش تمام اجزای

بدنم رو تحت الشعاع قرار بده.. 

خلاصه .. اون روز بعد از ظهر با استرس فراوان... همراه با اشک باران شدن چشمام به

سمت اتاق عمل می رفتم..

از شانس خوبمم، دکتر متخصص بیهوشیم فامیل پدرم از آب دراومد و همین مسئله باعث

دلگرمیم شد.. پسر عموی بابام متخصص بیهوشی بود..

علت خبر نداشتنم هم این بود که سال هاست که ارتباط خانوادگی نداشتیم؛برای همین

نمیدونستم.

خلاصه ...خداروشکر که عمل با موفقیت انجام شد..عمل م هم عمل لاپاراسکوپی بود..

دکتر، تمام سنگها با خود کیسه رو یک جا درآورد.. بعدا که ازش پرسیدم چرا کیسه رم درآوردی؟

گفت که ممکن بود دوباره خود کیسه سنگ ساز بشه و .. 

خلاصه از شرشون راحت شدم.. 

دکتر، بعد از عمل تمام سنگ ها رو داخل یه قوطی ریخته بود و بهم تحویل داد.. وقتی به هوش 

اومدم، از دیدن سنگ ها وحشت کردم.. خیلی بزرگ بودن.. 

این ماجرا، قسمت خوب قضیه ش این بود که بعد از عمل، معده م خیلی بهتر شد.. و دیگه حالم 

بد نشد.. 

خوب شدنم رو مدیون خدا هستم..

مادرم برای خوب شدنم نذر کرده بود که منو ببره پیش امام رضا.. اتفاقا آخرای تابستون، یه سفر

مشهد هم داشتیم .. وقتی وارد حرم شدم، فقط تونستم با گریه تمام حرفامو بهش بزنم...

به غیر از قبولی برادرم تو کنکور و مهاجرتم به آلمان یا کانادا، دعای دیگه ای نداشتم.. 

دیگه واقعا برام مهم نیست که بعد از این چی میخواد پیش بیاد.. 

از اونجایی م که قبلا کنکور ارشد داده بودم، برام مهم نبود قبول شم یا نشم.. 

واقعا دیگه هیچی برام مهم نیست .. جز بودن در کنار خانواده م.. و اگر قراره که نباشم، حاضرم

مهاجرت کنم.. نه اینکه بمیرم.. 

تو حرم که بودم، به این فکر می کردم که چه قدر احمق بودم که برای رسیدن به یه پسری که

اصلا ارزشش رو نداره اشک می ریختم و دعا می کردم که بمیرم..

پسری که بعد از یک سال برگرده بهت بگه: ما به درد هم نمیخوریم ..

و خیلی راحت تمام احساساتم رو این طور لگد مال کنه و خیلی راحت همه چی رو

فراموش کنه..

پسرا اگه قدر می دونستن که اینقد دل نمی شکوندن..

آخرین صحبتامون همون آخرای تیرماه بود.. درست بعد از عملم .. وقتی مرخص شدم اصلا 

هیچ واکنشی نشون نداد و خیلی راحت گفت برو دنبال زندگیت و ... 

منم براش دعایی کردم ... دعا کردم که امیدوارم یکی عین خودش، خودخواه،

مغرور.. از خودراضی، کلا یه بیشعور گیرش بیاد..

یکی گیرش بیاد که همونطور که اون اینکارو باهام کرد، اونم همین کار رو باهاش کنه.. میخوام 

بدونه که با احساسات یه آدم بازی کردن ینی چی.. 

سر سجاده به بی احساس بودنش فکر می کردم و اشک می ریختم...

انگار داشتم تمام حرفایی که بهم زده بود رو به خدا می گفتم.. 

دلم شکست..  خیلی دلم ازش شکست.. 

شاید باورتون نشه.. دارم تمام اینا رو با اشک می نویسم...

هعی .. چه فایده .. قلبی که شکست، دیگه هیچ جور درست نمیشه.. 

بگذریم..

بعد از اون ماجرا که آخرشم ختم به خیر شد، یه اتفاق خوب دیگه افتاد که باعث شد کمی از اون

زخم هایی که به قلبم توسط یه بی ارزش وارد شده بود، التیام پیدا کنه... 

و اونم قبولی تو کارشناسی ارشد بود..

اصلا باورم نمیشد.. 

توی رشته و دانشگاهی که دوس دارم قبول شدم..

به کوری چشم اون کسی که نه تنها باعث شکسته شدن قلبم شد، بلکه به خاطر

تحصیلات بالاش که خیر سرش فقط یه دونه ارشد داشت، بهم فخر می فروخت و خودشواز من

بالاتر میدونست..

الان ترم یک هستم.. درسا سخت هست ولی رفتن دوباره به دانشگاه و درگیرشدن ذهنم، 

میتونه تو فراموشی اون عوضی بهم کمک کنه.. 

چه قدر زمان عین برق و باد گذشت...

انگار همین دیروز بود که کنکورش رو دادم و با بی خیالی میگفتم: من که قبول نمیشم..!!

اما الان به امتحانای آخر ترم داریم نزدیک میشیم و.. 

منم دارم برای شما می نویسم...

ساعت یک نصفه شب..

تو اتاقم..

.. همراه با فنجون قهوه ای که کنارم روی میز گذاشتم بخورم ..اما الان سرد شده!!

ببخشید.. درد و دلام تمومی نداره..

 

مریم پاتر...
ما را در سایت مریم پاتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0maryampatterd بازدید : 125 تاريخ : يکشنبه 19 اسفند 1397 ساعت: 11:34